بگذارید بسوزم


 

دوباره زنده شده است
زبانه می کشد، زبانه می کشد
می سوزد، می سوزاند
همان که هجایش، مانند انار
سرخ است


از میان تلی خاکستر
زبانه می کشد
و اکسیژن زندگی را
ذره ، ذره می بلعد
و حیاتم را تهدید می کند




سنگینی پلکهایم را حس می کنم
اگر به خواب روم خواهم سوخت
و صدایم را کسی نخواهد شنید
چه باک است،
بگذارید بسوزم


بگذارید در این آتش سوزان بسوزم
تا عبرتی شوم
تا آنان که از دور،
دستی بر آتش دارند، بدانند
به خاکستر اعتمادی نیست
و این آتشی نیست
که آسان خفه شود


بگذارید بسوزم
و با درد خود بسازم
تا بدانند
که این زیبای افسونگر
شیطانی از جنس آتش است
عشق، چه نام با مسمائی
دور بایست
تا جرقه هایش
دامنت را نگیرد
دور بایست





 

سروده ترانه عزیز


عشق!

زیبایی عشق به سکوته نه فریاد

زیبایی عشق به تحمله نه خرد شدن و فرو ریختن

عشق خیالی ست که اگه به واقعیت برسه دیگه طعم شیرینشو از دست می ده.

عشق یه کویره که عاشق تشنه با رویای سراب معشوق قدم به جلو میذاره

عشق راه ناهمواریه که وقتی ازش گذشتی و تمام سختیا رو پشت سر گذاشتی می رسی به جایی که اصلا تصور نمی کردی آخرش این باشه مثل کسی که از کوهی بالا می ره به امید اینکه ببینه پشت اون کوه چیه؟لذتش فقط امید و رویای رسیدن به اون بالاست وقتی رسیدی می بینی هیچی پشت کوه نبوده و نیست ناامید و خسته می شینی به این همه راهی که اومدی فکر می کنی. البته اگه بین راه سقوط نکنی.

عشق سخن گفتن با نگاهه.

عشق امید به رسیدن و ترس از نرسیدنه

عشق تکرار افرینش





تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
 به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری ؛ زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ؛ که شور هستی از توست
شراب ِ جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو ؛ غم از تو ؛ مستی از توست
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم : 
که او زهر است اما ... نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به ناکامی سر آید
تو را دارم که مرگم زندگانی ست

 










از نیمه شب گذشته بود که هیولای مرگ مرا از خواب خوش بر انگیخت،دیده گشودم او را که نمی توانم بگویم چگونه جلوه داشت در برابرم یافتم :

راستی تو نمی دانی این سایه مرگ تا چه حد به من دل بسته است ماهی نمیگذرد که چند بار بسراغ من می آید تو گویی دلتنگ است که نمی تواند و یا نمی خواهد جسد بی جان مرا به گورستان بفرستد.

پرسیدم : ای یار دیرین چگونه است که جانم را نمی گیری؟
لبخند محزونی زد و در حالیکه اشک مبهمی در فضا ترسیم میکرد از نظرم دور شد.
تو گویی سایه مرگ نیز بمن دلسوخته ترحم میکرد  و از من میگریخت تا بتوانم از آخرین ساعات زندگی ام شور و نشاطی بدست آرم!

آن شب تا سپیده صبح خواب به چشمم نیامد زیرا با نهایت تعجب خطوط درهمی را که سایه مرگ در فضا ترسیم میکرد با دیدگان متعجب خود تعقیب میکردم.
مثل این بود که هیولای مرگ نیز از دلدادگی من با خبر شده و دقایقی چند از گرفتن جانم صرفنظر کرده است!