آخرین مکتوبه قبل از رفتن

 سلام به تو که دیگر مجالی برای سلام کردن برایم باقی نگذاشتی.سلام به تو !آری تنها سلام به تو که رنگ خداحافظی را برایم تلخ و تلخ تر کردی افسوس که خیلی دیر شده است.زمان زندگی آموختن،پس بگذار تا دلهای ما در دل شب هماهنگ بگریند که چقدر باید رنج کشید برای پرداخت بهای یک لرزش دل و چقدر باید اندو هناک بود برای شنیدن یک نغمه کوتاه.

عزیزم به زندگی فکر کن،درون زندگی باش و از کنارش عبور نکن.در زندگی آنچه زود از دست می رود خود زندگیست.از این روزها فقط خاطراتی باقی می ماند،خاطراتی که در سرنوشتمان فقط گاهگاهی تصویر تاریک و روشن این دوران را نمایان میکند و هر زمان که می گذرد برگی از صفحه خاطرات کنده و به پیمانه عمر اندکی افزوده می شود.بدان در آن روز که می توانستیم بسوی شادیها پر وبال گشاییم با غم آشنایم کردی،آن زمان که در اطرافم همه بهار بود تنها و بی کس در زمستان عذاب خشکیدم،تا اینکه روزی از روزهای احتضار نسیمی به سویم آمد و دوباره به من روح زندگی دمید،ولی حقایق عریان ،نسیم بهشتی را برایم جهنم کرد و رفت.رفت تا من با تنهائیام دوباره خشک شوم و اکنون تک نهالی تنها و بی کسم و هنوز آن نسیم نیز ره گم نکرده میخواهد تا بر من بوزد اما در این میان واقعیت تلخ مرا از او دور می کند و من را بی نسیم و او را بی نصیب می گذارد.

 

http://pro.corbis.com/images/watermark/67/14156640/MI-003-0123.jpg


 

شکسته بال تر از من میان مرغان نیست

دلم خوش است که یارم کبوتر حرم است

 

من آن قلب شکسته بی فریادم
ستاره

همسفر قدیمی سلام

 دوباره طبق عادت همیشگی دلم گرفته بود،رفتم سراغ قلم و کاغذ و شروع کردم به نوشتن.به زیر زمین متروک فکرم می روم،به انبار تلخ خاطرات شهری که بوی کهنگی میدهد و همه جایش را تارهای خستگی بسته است.


آبهای خیال را کنار می زنم و خود را به ورای تاریکی می رسانم.پرنده زمستانی به خواب رفته و نفسهایش بوی بهار را می دهد.برای سکوت پرنده دلواپسم و افسوس می خورم،چرا کسی برای این قلب کوچک که اینهمه غم های بزرگ دارد نگران نیست.


همیشه با خود می گفتم هوسهای من همه مرده اند و من زنده مانده ام.حتی دل از مهر رویا های دور و دراز خود نیز گرفته ام.من قربانی غم های زهرآگین جهانم و در زندان هستی زیر زنجیر های نومیدی دست و پا می زنم.حالا دیگه کاری جز رنج بردن و غم خوردن برای من نمانده،زیرا دل خاموشم برای همیشه از گرمی امید محروم شده است  حالا دیگر در راه زندگی جز افسردگی و ناامیدی نمی بینم.
حالا می خواهم بر گردم به روزهای گذشته،و بگم از عشقهای گذشته و روزهای خوبی که دیگه بر نگشته.
روزهای خوب اونقدر زود گذشتند که حتی فرصت نشد تا الفبای عشقی را که به من آموختی برایت دیکته کنم.حتی وقتی نماند تا واژه عشق را برایت بخش کنم واز روی آن برایت جریمه بنویسم.حالا هم که دیگه داریم به آخر خط می رسیم و دیگه باید از همین حالا کوله بار سفر را آماده کنیم . هر کدام به راهی برویم که تقدیر برایمان رقم زده حتی اگر بر خلاف میلمان باشد.
دفتر چه ای از خاطراتمان را در کنارم دارم،اولین ورق را که می زنم نام تو را می بینم و اشک در چشمانم حلقه می زند با عجله دفتر را ورق می زنم  و شروع به خواندن می کنم با خود می گویم: کاش می شد یک نفر،تنها یک نفر پیدا می شد مرحمی برای جراحت عمیق قلبم بنهد.هر چند که همیشه در این امید بسر برده ام ولی ایمان پیدا کرده ام بعد از تو،امید داشتن به چنین آرزویی بسی دیوانگی است.


خیلی مشتاقم که برایت بنویسم دستان لرزانم را به نشانه دوستی به سویت دراز می کنم باشد که با عهدی از معرفت دل  به یکدیگر ببندیم.ولی نه چون تو مال دیگری هستی.پس

می نویسم


دستان لرزان و ناتوانم را به نشانه محبت به سویت دراز می کنم باشد که با عهدی از معرفت نظاره گر خوشبختیهای یکدیگر باشیم.

http://pro.corbis.com/images/watermark/67/14393485/91090-50.jpg

 زندگی همان دقایق وثانیه هایی است که ما خواهان عبور هر چه سریعتر آنیم ولی ای کاش...............

 


کسی که بی صداتر از همیشه به آینده چشم دوخته
ستاره

با تو!!!!!!!!!!

با تو  رنگ زیبای سرنوشتم را با آخرین قلم بر روی صفحه تنگ و تاریک روزگارم کشیدم آن طور که تو خواستی ولی می دانم که در خاطرت نیست با تو از نهایت لحظه های تنهایی در سکوتی بی همتا سخن گفتم ای کاش تو می فهمیدی که من از چه می گفتم با تو از درهای بسته ولی بظاهر باز گذشتم. درهایی که عاقبت را در چشمانش نمی دید من با تو بر روی آیینه زندگیم راه رفتم و خسته شدم، مانند یک رویای کوچک در قلبت جای گرفتم. با تو شرمم را از جان بی رحم کندم و به گوشه ای انداختم و به انتظار جرعه ای از نگاهت نسشتم،با تو لحظه های تلخ زندگیم را دزدکی مخفی کردم،چون تو همیشه می گفتی زندگی برایم حتی شیرین تر از توست.با تو لحظه ها را آن طور که خواستم صدا زدم،صدایی که تو بنفشه اش بودی.نه من با تو حتی رنگ چشمانم را از یاد بردم،من با تو زشتی و زیبایی را در پناه بوسه یافتم،با تو از صدای تار خاک خورده در گوشه اتاقم سخن گفتم ولی تو باور نکردی که تنها صدای زخم خورده اوست که مرا در خود اسیر کرده است.با تو از شبهای با ستاره گذر کردم و خود را به شبی  رساندم که دیگر تو در آنجا نبودی ولی فقط با تو که طرحی به روی چشمان من بودی می توانم رها کنم این دنیای به ظاهر دنیا را...........

 

می خواستم بدانم چه کسی به تو آموخت

نگاه کردن به افق چشمان مرا؟؟؟؟!!!!!!!!!