دیدم کسی نیست تا آبی بر آتش دلی نشاند،کسی نیست تا زخم کشنده نامرادیها را به مرهم لطفی نشاند.هر که دیدم دیدارش سوز دردی بود،هر چه شنیدم نیزه غمی بوده و هر کجا که رفتم جهنم سوزانی بود.با هر که نشستم دشمن جانم بود.واینک آرزو دارم بگریزم و تنها باشم.دیگر اکنون مرحم دردی نمی خواهم،می گریزم از دردی که بر دردی می افزاید.با آنکه می سوزم در آتش،ولی دیگر آب از دست این مردم نمی خواهم.آنقدر خسته ام که نای صحبت کردن ندارم چون احساس می کنم،
در گیر و دار بازی سرنوشت سخت ترین ضربه را از کسی خوردم که جز به اعتمادش دل نبسته بودم.
آهسته می نشینی بر سر مزارم و اقاقیها را پرپر می کنی به یاد روزی که گلی به من هدیه دادی و من آنرا با نفرت تمام پرپر کردم،سر بر دیوار می نهی مانند یک بچه معصوم اشک می ریزی به یاد روزی که سر بر روی بالینت گذاردم و آنقدر گریستم که از حال رفتم،چشمانت را به افق دور دست خیره می سازی به یاد من که روزی در این قبرستان خاموش چشمانم را به فانوس روشن نگاهت خیره ساخته بودم و تو گفتی چشمانت را برای افق دوست دارم،و آهسته نگاهت را بر می گردانی به یاد من که روزی مبهم تر از همیشه رویم را بر گرداندم،بلند می شوی و آرام و خاموش قدم بر روی سنگفرش قبرستان می گذاری به یاد روزی که آسان بر قلب شکسته ام قدم نهادی.
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد
کاش می شد همچو گلها ساده بود
سادگی را با تو عالم گیر کرد
کاش می شد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمیر کرد
کاش می شد در حریم سینه ها
عشق را با وسعتش تکثیر کرد
از دل تنگم دیگر آهی بیرون نمی آید چشمانم از گریستن خسته شده اند به راستی که دوری ملال انگیز است.قلبم فریاد می کشد و اشک در چشمانم حلقه زده است.در دل شب می گریم و حدیث غصه ها را در صفحه هستی به نگارش در می آورم.مهربانم،شاید هرگز طعم خوشبختی را نچشم و شاید هرگز وجود سعادت را لمس نکنم ولی تو را همیشه در دل دارم و به بودنش شادم و به حد تمام ستایشگران می ستایمت و به میزان همه پرستشگران می پرستمت.امیدم در زندگی تو هستی و تمام خاطراتم بوی تو را می دهد و همیشه گفته ام و می گویم درود بر کسانی که به ته مانده مهربانی هم احترام می گذارند.
آرام جانم من در این میانه ترانه ای ندارم که برای گامهای تو بخوانم،من تمام جاده های دنیا را نمی شناسم،تو از کدامین جاده می آیی؟بیا و مرا در الفبای خودت راه بده،بیا قبل از اینکه ساعتها ما را از یاد ببرند و زمان را پنهان کنند و روزگار ما را از هم جدا کند،بزرگ شویم وتنها در یک سطر بگنجیم.
عزیزم چقدر زود رفته است روزهای با تو بودن وچقدر زود آمده است روزهای بی تو بودن آن هم در غربت،و چقدر تیره است روزهایی که از نام تو تهی است،چقدر طولانی است جاده ای که گام تو را از یاد برده است و چقدر لجوج است قلمی که نمی خواهد از تو بنویسد.شاید به تو گفته باشند که دنیایی از لطافت در تو نهفته است و نگاهت آنچنان اسرار آمیز است که سالها باید بر روی تو خیره شد تا راز پنهانیت را دریافت.من از شرح نگاه تو امید مبهمی دارم،نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم و حال به تو می گویم که آنچه را که دوست می داری گرامیش بدار و هرگز اجازه نده هیچ حادثه ای آن را از تو بگیرد چون زمان در حال گذر است و فرصت دوباره دوست داشتن را به تو نخواهد داد و این را بدان که شبها همیشه مهتابی خواهند بود اگر چشمانت منصفانه بنگرد.بیا بیاموزیم یکی بودن و یکی شدن را و باشیم مانند دو پروانه در یک پیله،پیله ای بنام زندگی.
پس از تو دستانم را بر دست دیگری نخواهم گذاشت تا گرمی دستانت را برای همیشه در دستانم احساس کنم وپس از تو دروازه چشمانم را نخواهم بست تا تصویر زیبایت را برای همیشه در چشمانم نگاه دارم.
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مُردم آزار مکش از پی آزردن من