به نام او،به یاد او،برای او

 دیدم کسی نیست تا آبی بر آتش دلی نشاند،کسی نیست تا زخم کشنده نامرادیها را به مرهم لطفی نشاند.هر که دیدم دیدارش سوز دردی بود،هر چه شنیدم نیزه غمی بوده و هر کجا که رفتم جهنم سوزانی بود.با هر که نشستم دشمن جانم بود.واینک آرزو دارم بگریزم و تنها باشم.دیگر اکنون مرحم دردی نمی خواهم،می گریزم از دردی که بر دردی می افزاید.با آنکه می سوزم در آتش،ولی دیگر آب از دست این مردم نمی خواهم.آنقدر خسته ام که نای صحبت کردن ندارم چون احساس می کنم،

 

در گیر و دار بازی سرنوشت سخت ترین ضربه را از کسی خوردم که جز به اعتمادش دل نبسته بودم.

http://www.geocities.com/Area51/Labyrinth/8339/medea4.jpg

کاش دوست داشتیم زندگی را ور نگاه معصومانه یک کودک

 کاش دوست داشتیم زندگی را در فصل فصل این ساعات.من مظهر دوستی بودم و تو عاشق یک نگاه.من عشق را به تو هدیه دادم و تو نفرت را به من.از زندگی سیرم از معنا بودن برای تو سیرم از هر چه اقاقی که فکر زنده ماندن برای تو را در ذهنم محوساخت سیرم.تو همیشه زندگی را برایم ترانه ای می خواندی و من آن را غزلی قدیمی و سرشار از غم.آنروز زندگی زیبا بود و آسمانش نیز آبی تر از همیشه بود،من به تو یک گل از نگاهم را هدیه دادم،برای اولین وآخرین بارم بود که به کسی اینگونه هدیه می دادم.آنروز چشمانت رنگ دیگری داشت،حرف دیگری داشت از آن روز بود که زندگیم معنایی تازه به خود گرفت،معنایی که شاید گذشت زمان آنرا به تصویر می کشاند و ای کاش زمان هیچگاه آنرا به تصویر نمی کشید و نگاه خوش باورم را به صد آیینه می خواند،زیرا که تو از آغاز از رفتنت به سوی اقاقیها سخن گفتی اقاقیهایی که حسرت دوبارهٌ نگاه تو را در دلم سوزاند تو می گفتی و من باور نمی کردم اقاقیها هم از درد ناباوری فریاد می زنند تو می گفتی و من باور نمی کردم صدای ناله شب بوها را من باور نمی کردم که گلها هم می گریند.ای کاش هیچ گاه جدایی را به دستان گرمم نمی سپردی،لحظه های جدایی چه دشوار از دستانم عبور کردند و چه تیره و تار از جلوی چشمانم خود را به تو می رساندند و ای کاش هیچگاه به سیاهی چشمانم نگاه نکرده بودی و نگفته بودی که زندگی از عشق بی رنگ تر و از یک مشعل سوزان تر است.تو رفتی و سبد سبد ترانه برایم به یادگار گذاشتی و من باور نداشتم که روزی باز خواهی گشت ولی حالا باور دارم آنچه هستی،آمدی بر سر مزارم با سبدی از اقاقیهای عاشق وچرا اینقدر دیر آمدی.تو دل سپردن به اقاقیها در شهری غریب در کوچه پس کوچه های شهر نا آشنا را به من ترجیح دادی،تو گفتی روزی باز خواهی گشت ولی حالا چرا؟!تو به من می گفتی ای پرستوی دل شکسته،ای همیشه تر از غم روزی باز خواهم گشت، ولی افسوس!

آهسته می نشینی بر سر مزارم و اقاقیها را پرپر می کنی به یاد روزی که گلی به من هدیه دادی و من آنرا با نفرت تمام پرپر کردم،سر بر دیوار می نهی مانند یک بچه معصوم اشک می ریزی به یاد روزی که سر بر روی بالینت گذاردم و آنقدر گریستم که از حال رفتم،چشمانت را به افق دور دست خیره می سازی به یاد من که روزی در این قبرستان خاموش چشمانم را به فانوس روشن نگاهت خیره ساخته بودم و تو گفتی چشمانت را برای افق دوست دارم،و آهسته نگاهت را بر می گردانی به یاد من که روزی مبهم تر از همیشه رویم را بر گرداندم،بلند می شوی و آرام و خاموش قدم بر روی سنگفرش قبرستان می گذاری به یاد روزی که آسان بر قلب شکسته ام قدم نهادی.

http://pro.corbis.com/images/watermark/67/10012244/NA001362.jpg



 

کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد
کاش
می شد همچو
گلها ساده بود
سادگی را با تو عالم گیر کرد

کاش می شد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمیر کرد
کاش می شد در حریم سینه ها
عشق را با وسعتش
تکثیر کرد

 



بنام کسی شروع می کنم که آغاز این عشق بود و پایان این عشق نیز دست خود اوس

 از دل تنگم دیگر آهی بیرون نمی آید چشمانم از گریستن خسته شده اند به راستی که دوری ملال انگیز است.قلبم فریاد می کشد و اشک در چشمانم حلقه زده است.در دل شب می گریم و حدیث غصه ها را در صفحه هستی به نگارش در می آورم.مهربانم،شاید هرگز طعم خوشبختی را نچشم و شاید هرگز وجود سعادت را لمس نکنم ولی تو را همیشه در دل دارم و به بودنش شادم و به حد تمام ستایشگران می ستایمت و به میزان همه پرستشگران می پرستمت.امیدم در زندگی تو هستی و تمام خاطراتم بوی تو را می دهد و همیشه گفته ام و می گویم درود بر کسانی که به ته مانده مهربانی هم احترام می گذارند.
آرام جانم من در این میانه ترانه ای ندارم که برای گامهای تو بخوانم،من تمام جاده های دنیا را نمی شناسم،تو از کدامین جاده می آیی؟بیا و مرا در الفبای خودت راه بده،بیا قبل از اینکه ساعتها ما را از یاد ببرند و زمان را پنهان کنند و روزگار ما را از هم جدا کند،بزرگ شویم وتنها در یک سطر بگنجیم.
عزیزم چقدر زود رفته است روزهای با تو بودن وچقدر زود آمده است روزهای بی تو بودن آن هم در غربت،و چقدر تیره است روزهایی که از نام تو تهی است،چقدر طولانی است جاده ای که گام تو را از یاد برده است و چقدر لجوج است قلمی که نمی خواهد از تو بنویسد.شاید به تو گفته باشند که دنیایی از لطافت در تو نهفته است و نگاهت آنچنان اسرار آمیز است که سالها باید بر روی تو خیره شد تا راز پنهانیت را دریافت.من از شرح نگاه تو امید مبهمی دارم،نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم و حال به تو می گویم که آنچه را که دوست می داری گرامیش بدار و هرگز اجازه نده هیچ حادثه ای آن را از تو بگیرد چون زمان در حال گذر است و فرصت دوباره دوست داشتن را به تو نخواهد داد و این را بدان که شبها همیشه مهتابی خواهند بود اگر چشمانت منصفانه بنگرد.بیا بیاموزیم یکی بودن و یکی شدن را و باشیم مانند دو پروانه در یک پیله،پیله ای بنام زندگی.
پس از تو دستانم را بر دست دیگری نخواهم گذاشت تا گرمی دستانت را برای همیشه در دستانم احساس کنم وپس از تو دروازه چشمانم را نخواهم بست تا تصویر زیبایت را برای همیشه در چشمانم نگاه دارم.

http://pro.corbis.com/images/watermark/67/12909744/AX032712.jpg

 

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مُردم آزار مکش از پی آزردن من