از نیمه شب گذشته بود که هیولای مرگ مرا از خواب خوش بر انگیخت،دیده گشودم او را که نمی توانم بگویم چگونه جلوه داشت در برابرم یافتم :

راستی تو نمی دانی این سایه مرگ تا چه حد به من دل بسته است ماهی نمیگذرد که چند بار بسراغ من می آید تو گویی دلتنگ است که نمی تواند و یا نمی خواهد جسد بی جان مرا به گورستان بفرستد.

پرسیدم : ای یار دیرین چگونه است که جانم را نمی گیری؟
لبخند محزونی زد و در حالیکه اشک مبهمی در فضا ترسیم میکرد از نظرم دور شد.
تو گویی سایه مرگ نیز بمن دلسوخته ترحم میکرد  و از من میگریخت تا بتوانم از آخرین ساعات زندگی ام شور و نشاطی بدست آرم!

آن شب تا سپیده صبح خواب به چشمم نیامد زیرا با نهایت تعجب خطوط درهمی را که سایه مرگ در فضا ترسیم میکرد با دیدگان متعجب خود تعقیب میکردم.
مثل این بود که هیولای مرگ نیز از دلدادگی من با خبر شده و دقایقی چند از گرفتن جانم صرفنظر کرده است!