از نیمه شب گذشته بود که هیولای مرگ مرا از خواب خوش بر انگیخت،دیده گشودم او را که نمی توانم بگویم چگونه جلوه داشت در برابرم یافتم :

راستی تو نمی دانی این سایه مرگ تا چه حد به من دل بسته است ماهی نمیگذرد که چند بار بسراغ من می آید تو گویی دلتنگ است که نمی تواند و یا نمی خواهد جسد بی جان مرا به گورستان بفرستد.

پرسیدم : ای یار دیرین چگونه است که جانم را نمی گیری؟
لبخند محزونی زد و در حالیکه اشک مبهمی در فضا ترسیم میکرد از نظرم دور شد.
تو گویی سایه مرگ نیز بمن دلسوخته ترحم میکرد  و از من میگریخت تا بتوانم از آخرین ساعات زندگی ام شور و نشاطی بدست آرم!

آن شب تا سپیده صبح خواب به چشمم نیامد زیرا با نهایت تعجب خطوط درهمی را که سایه مرگ در فضا ترسیم میکرد با دیدگان متعجب خود تعقیب میکردم.
مثل این بود که هیولای مرگ نیز از دلدادگی من با خبر شده و دقایقی چند از گرفتن جانم صرفنظر کرده است!



نظرات 9 + ارسال نظر
سهیل چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:14 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام سایت زیبایی دارید به منم سر بزنید اگه مایل بودید لینک به لینک کنیم .. نظرتون رو در باره لینک به لینک بگید .. به من و ویدا سر بزنید ..مرسی..سهیل

ابوالفضل چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:11 ب.ظ http://mangozashteman.persianblog.com

سلام ستاره جان واقعا
زیبا بود مرگ وقتی اسمش را میبری حتی کسانی که قلبی مثل کوه دارن میترسند موفق پریوز باشی انشالله زنده باشی وبه اون که دوست دار یبرسی

شازده کوچولو چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:14 ب.ظ

تو رو خدا بس کن .

بابک چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:13 ب.ظ

پرسید: مگه دوستم نداری؟ چرا جانم را ارزان برنمی‌داری؟ گفت : آخر ای یار، جانت گر نباشد، جسمت ارزشی نخواهد داشت، چیزی را که می‌طلبم روحِ پاکت است، نه جسمِ بی‌گناهت..... زیبا بود نازنینم، سبز باشی

عرشان پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:21 ق.ظ http://30ya3fid.persianblog.com

داسان واقعی واقعا تاراحت کننده بود

(¯`·._.•مصطفی•._.·´¯) پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:47 ب.ظ http://www.eshghegomshode.persianblog.com/

همانطور که آمدن دست ما نبود رفتن هم دست ما نیست... مرگ پایان زندگی نیست شروع زندگی جدیدیست ... خوشا آنان که زندگی جدیدشان خوب و لذت بخش برایشان باشد..

پارسا - پرومته یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:45 ب.ظ http://www.webprometeh.com


از روزها و ماهاه و سالهاست که در یادم ستارگانی ساخته ام که حقیقی جلوه می کردند .. .. جنس شان از کاغذ بود و پارچه های رنگی ... که دیوار آسمان دلی را شاد میکرد ... دیوار که فرو ریخت ستارگان نیز فرو ریختند ... همانند شهاب هایی که زمین را نیلگون میکردند ... همانند نور سپید و کپک زده ای که نور نبودند ... دلم را و زخم کهنه سینه ام را از آماج درد اکنده کردند ......! مهرت افزون..شاد زی ..

ابوالفضل چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:45 ب.ظ http://mangozashteman.persianblog.com

سلام خوبی شما چه خبرا انشالله کمی سرت خلوت بشه بازابدیت کنی من که منتظرم

صابر جوووووووون دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:03 ب.ظ

سلام به تمام عاشقهایه واقئی عشق یعنی خون جگر خوردن اولش رنج بعدش مردن عشق را بتید چشید نه که دید به من سر بزنید منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد