خداوندا


                    تو خود میدانی

                              که انسان بودن و ماندن در این دنیا

چه بس دشوار است


                            و

                          چه زجری میکشد آن کس که انسان است

                                               و

                از احساس سرشار است






روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوهاستوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید

(مصدق)

 


دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
 
 
دل بسه گریه نکن ، دیگه رفت صداش نکن
از تو قاب پنجره ، بی خودی نگاش نکن
 
دیگه همرنگ تو نیست ، دیگه دلتنگ تو نیست
می دونه یک ذره عشق ، تو دل سنگ تو نیست
 
 
 
دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
 
اینو بهت می گفتش
 







بهت می گفت میرم جایی که قدرمو بدونن
واسه رنگ نگاهم تا سحر غزل بخونن
اونقدر این و اون پا اومدی از تو بریدش
دیدی کبوتر عشق تو از قفس پریده
 

دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش
دیدی امروز و فردا کردی رفتش
هنوزم دیدی پر زد و رفتش