شبامون آئینه بیداری شدن          روزامون ساکت و تکراری شدن

همه درها رو به دیوار وامیشن          لحظه ها لحظه بیداری شدن

نگاه کن از اون بالا          با تو هستم ای خدا
               
چرا با هم یکی نیستن آدما          چرا دیوار بلنده بین ما

 چرا......چرا چرا.....چرا چرا

لبا معصومه و ماتم میاره          واسه موندن دیگه جایی نداره

 چرا......چرا چرا.....چرا چرا

آسمون رنگ گل لاله گرفته          مهربونی قهر صد ساله گرفته

جای شادی رو دیگه ناله گرفته

 چرا......چرا چرا....چرا چرا




حال که عزم رفتن داری بگذار بگویم دوست داشتن یعنی شکفتن گل سرخ بر روی بوته تیغ بران،و من دوستت داشتم.زندگی با تو یعنی لیسیدن عسل از لبه تیغ و من با تو زندگی کردم و شیرینی عسل را حتی به بریده شدن زبانم ترجیح دادم،ولی افسوس که این کارها و این از خودگذشتگیها برای کسی بود که تنها عاشق بود.
عشق یک فریب است ولی دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،عشق در دریای عاشق غرق شدن است ولی دوست داشتن رمز شنا کردن در دریای یکرنگی.تو عاشق بودی و من دوستت داشتم.
زچشم سیه رنگ تو، برداشتم برق نگاهم را و تاجی را که گلهای قشنگش را در بهار عشق تو با اشک چشم پرورانیدم خزان کردم،نه تنها عشق تو......هر عشق دیگری را به دل کشتم،و تنها میروم راه امیدم را.اگر اشکی ز چشمان سیه رنگت فرو آید برای من در این رفتن بدان که قطره ای بوده است از دریای خونینی که هر شب در غمت از دیده روان کردم.هنوز هم ورقهای سفیدی هست ولی امید نوشتن نیست. برو.......برو دیگر خداحافظ.



برو لعل درخشانی شو اندر سینه آنکس که باشد چون خودت
بی حس و بی پروا.



                                                     غم انگیزترین پاییز.............ستاره



                                      


زمانی که از مادر متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که

میگفت : تا آخر عمر با تو هستم.از او پرسیدم تو کی هستی

جواب داد:من غم هستم و من آن لحظه گمان کردم غم

عروسکی است که ما با آن سرگرم می شویم ولی اکنون که مفهوم
غم را درک می کنم ....





فهمیدم که ما عروسکی هستیم بازیچه غم!!!!!!