یک هفته. اما این یک هفته برای سمیرا به اندازه یه دنیا بود. اما آرش رفت وتنها کار انتظار بود. بالاخره یک هفته تموم شد و آرش داشت بر می گشت خونه. سمیرا منتظر زنگ تلفنش بود که بره ببینتش. ناگهان تلفن زنگ زد. سمیرا بی اختیار به سمت تلفن رفت. تو دلش یه شور عجیبی می زد. نه آرش نبود.مامان آرش بود .اما چرا اینجوری. مامانش داشت گریه می کرد اما چرا؟ سمیرا دیگه طاقت نداشت.پرسید. ولی کاش نپرسیده بود. گوشی تلفن از دستش افتاد...تکون نمی خورد. انگار که برق گرفته باشتش. بله. متاسفانه آرش توی جاده شمال توی برگشت از این جاده تصادف کرده بود و دچار ضربه مغزی شده بود...... و توی بیمارستان در حالت کما بود. مامان بابای سمیرا اونو بردن بیمارستان. اما سمیرا هنوز توی این دنیا نبود. انگار که اون ضربه مغزی شده بود. رفت توی اتاق آرش. یه نگاه به آرش کرد که عین یه فرشته خوابیده بود یه نگاه به تک گل سرخی که اونجا بود. به یاد خاطراتش افتاد. یاد همون گل سرخ که روزی آرش اونو به سمیرا هدیه می داد. به یاد اون روزایی که کنار سی و سه پل سمیرا شعری برای آرش می خوند....
حالا سمیرا 17 سالشه. هیچ وقت نتونسته بود خاطره آرش رو از یاد ببره. سمیرا اون دختر شاد وسر حال که همیشه شعرایی می گفت که طراوتش باعث شادی همه می شد حالا بازم شعر می گه ولی شعری غمگین و دیگه هیچ وقت این شعرا رو جایی نمی فرسته وبه هیچ کی نمی ده و میگه این شعرا باید جایی برن که آرش رفت...
ما چون دو دریچه روبروی هم آنگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش وخنده هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من خسته وشکسته زیرا یکی از دریچه ها بسته
نه مهر فسون و نه ماه جادو کرد نفرین بر سفر که هرچه کرد او کرد
سلام !
یکی از جفاهای این دنیا این که تضمینی برای خوب تموم شدن تمام حوادثش به آدما نمی ده !
موفق باشی
صدر
سلام
واقعا دردناک بودش آرزو میکنم که برای هیچ کس چنین اتفاقی نیفته.
آدم زود عاشق بشه این بدی رو هم داره !
تو سن کم با واقعیت زندگی روبرو شده
سلام عزیزم، رفتن یه رسمه، هیچ کاریش نمیشه کرد، همین چند روز پیش بود :(( که یکیمون رفت :(( سبز باشی
عسلم... شیرینم... خانوم کوچولوی من ... شازده کوچولوی تو همین روزها به سلامت از سفر برمیگرده... صحیح و سلامت... و تو اصلاْ لازم نیست که این قصه ها رو توی ذهن لطیفت بسازی چون شازده هم مطمعناْ دوست نداره که فکر عسلش با این قصه ها پر بشه...
« لحظه ای صبر... سحر نزدیک است... »
شازده تو منتظر روزهای خوب برگشتنه... با امید منتظرش باش...
سلام عزیزم . چرا تصمیم گرفتی چنین قصه ای رو بنویسی ؟؟ نانازی من صبر داشته باش به زودیه زود عزیزت بر می گرده و میاد پیشت ... فدای توووووووووووووو
خواهره عزیزم . مرگ حقه . اگه با این موضوع کنار نیای دچار مشکلات بزرگی میشی . سعی کن معشوق واقعی رو پیدا کنی . معشوق همینجاست... یه سریم به وبلاگه من بزن شاید که فرجی بشه . الله اکبر .
سلام داستان زیبای بود خیلی خوشحالم دوباره این وبلاگ براه افتاد
داستانی که نوشته بودی با اسم بلاگت کاملا نتضاد ...البته زندگی همه ی آدم ها گاهی پر از تضاد می شود...
سلام من قدرت بیان خوبی ندارم فقط از این که این داستان رو خوندم جند تا درس گرفتم که اگه برای خودم بمونه بهتره .....
che ahange ghamangiziii
ســــلام ستاره کاش اینو نمینوشتی کاش آپدیتت یه جوره دیگ بود آخه اینو که نوشتی همون چیزیه که منو چند سال آزار میده من سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ولی تو نزاشتی..... ستاره بد جور حالم گرقته شده نمی دونم اون آپدیت قدیم منو خوندی (دو سال شد) من رفتم باز دوباره خوندمش همه خاطره ها واسم زنده شد.. این داستان بود که نوشتی فقط اولش طرز آشناییش فرق داشت....ای خدایا
سلام ستاره جونم، خیلی دلم برات تنگ شده، نمیخوای چیزی بنویسی؟ :(
من حال سمیرا را درک می کنم چه حال سختی
آدم فقط جسمش زنده است روحی وجود نداره سرگذشت مشابه با سمیرا داشتم منهم سفر با من چه کرد .........
سلام عزیزم.نوشتت رو خوندم خیلی درددناک بود.امیدوارم واسه هیچکی اتفاق نیوفته.موفق و پیروز باشی.بای بای
داستان غم انگیزی بود اول انتظار داشتم سمیرا و آرش به هم برسند ولی وقتی داستان تموم شد ۲ـ۳ ساعت فکر می کردم:((