داستان واقعی


سمیرا خانم فقط 15 سال داشت که توی چت با پسری آشنا شد. پسری 18 ساله به نام آرش. چند وقتی با هم چت می کردند تا بیشتر با هم آشنا بشن. بعد یه روزی قرار گذاشتن همدیگرو ببینن...بله دیدن. شاید خیلی عجیب باشه. اما از هم خوششون اومد. دوستیشون شروع کرد به ریشه کردن تا اینکه شد یه عشق واقعی. سمیرا که تا بحال نتونسته بود عشق رو به این خوبی درک کنه. دیگه کاملا عاشق شده بود شاید طوری که حتی اونو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت. اونا زندگیشون شده بود با هم بودن. با عشق هم زندگی کردن. سمیرا رو دیگه از این شادتر نمیشد دید. روزایی که مدرسه میرفت می دونست اگه زنگ مدرسه بخوره یکی پشت دره که همیشه با یه شاخه گل میاد دیدنش. شاخه گل رو از اون می گرفت و با هم می رفتن بیرون. دیگه از زندگی هیچ چیز نمی خواست. فقط وقتی می خوابید به یاد فردا بود که بازم آرش رو ببینه. عشق اونها به حدی رسید که دیگه هیچ کی نتونست اونها رو از هم جدا کنه وهمین باعث شد که خانواده آرش و سمیرا با هم آشنا بشن و دیگه کسی نمی گفت که چرا این 2 تا با همن. تنها چیزی که اونها رو از هم جدا می کرد تاریکی شب بود. روزها گذشت. یه روز از روزای خدا آرش تصمیم گرفت بره مسافرت شمال و بدرقه آرش گریه های سمیرا بود. تا اینکه دوباره برگرده...


 


یک هفته. اما این یک هفته برای سمیرا به اندازه یه دنیا بود. اما آرش رفت وتنها کار انتظار بود. بالاخره یک هفته تموم شد و آرش داشت بر می گشت خونه. سمیرا منتظر زنگ تلفنش بود که بره ببینتش. ناگهان تلفن زنگ زد. سمیرا بی اختیار به سمت تلفن رفت. تو دلش یه شور عجیبی می زد. نه آرش نبود.مامان آرش بود .اما چرا اینجوری. مامانش داشت گریه می کرد اما چرا؟ سمیرا دیگه طاقت نداشت.پرسید. ولی کاش نپرسیده بود. گوشی تلفن از دستش افتاد...تکون نمی خورد. انگار که برق گرفته باشتش. بله. متاسفانه آرش توی جاده شمال توی برگشت از این جاده تصادف کرده بود و دچار ضربه مغزی شده بود...... و توی بیمارستان در حالت کما بود. مامان بابای سمیرا اونو بردن بیمارستان. اما سمیرا هنوز توی این دنیا نبود. انگار که اون ضربه مغزی شده بود. رفت توی اتاق آرش. یه نگاه به آرش کرد که عین یه فرشته خوابیده بود یه نگاه به تک گل سرخی که اونجا بود. به یاد خاطراتش افتاد. یاد همون گل سرخ که روزی آرش اونو به سمیرا هدیه می داد. به یاد اون روزایی که کنار سی و سه پل سمیرا شعری برای آرش می خوند....

حالا سمیرا 17 سالشه. هیچ وقت نتونسته بود خاطره آرش رو از یاد ببره. سمیرا اون دختر شاد وسر حال که همیشه شعرایی می گفت که طراوتش باعث شادی همه می شد حالا بازم شعر می گه ولی شعری غمگین و دیگه هیچ وقت این شعرا رو جایی نمی فرسته وبه هیچ کی نمی ده و میگه این شعرا باید جایی برن که آرش رفت...




ما چون دو دریچه روبروی هم آنگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش وخنده هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من خسته وشکسته زیرا یکی از دریچه ها بسته
نه مهر فسون و نه ماه جادو کرد نفرین بر سفر که هرچه کرد او کرد

نظرات 16 + ارسال نظر
صدر چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:35 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
یکی از جفاهای این دنیا این که تضمینی برای خوب تموم شدن تمام حوادثش به آدما نمی ده !
موفق باشی
صدر

دنیای مجازی چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:57 ب.ظ http://sahand.blogsky.com

سلام
واقعا دردناک بودش آرزو میکنم که برای هیچ کس چنین اتفاقی نیفته.
آدم زود عاشق بشه این بدی رو هم داره !

ف چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 05:05 ب.ظ http://gastby.persianblog.com

تو سن کم با واقعیت زندگی روبرو شده

بابک چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام عزیزم، رفتن یه رسمه، هیچ کاریش نمیشه کرد، همین چند روز پیش بود :(( که یکیمون رفت :(( سبز باشی

ما پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:46 ق.ظ http://setaiesh.persianblog.com

عسلم... شیرینم... خانوم کوچولوی من ... شازده کوچولوی تو همین روزها به سلامت از سفر برمیگرده... صحیح و سلامت... و تو اصلاْ لازم نیست که این قصه ها رو توی ذهن لطیفت بسازی چون شازده هم مطمعناْ دوست نداره که فکر عسلش با این قصه ها پر بشه...
« لحظه ای صبر... سحر نزدیک است... »
شازده تو منتظر روزهای خوب برگشتنه... با امید منتظرش باش...

ریحانه پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:22 ق.ظ

سلام عزیزم . چرا تصمیم گرفتی چنین قصه ای رو بنویسی ؟؟ نانازی من صبر داشته باش به زودیه زود عزیزت بر می گرده و میاد پیشت ... فدای توووووووووووووو

سیامند جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:20 ق.ظ http://siamand7.persianblog.com

خواهره عزیزم . مرگ حقه . اگه با این موضوع کنار نیای دچار مشکلات بزرگی میشی . سعی کن معشوق واقعی رو پیدا کنی . معشوق همینجاست... یه سریم به وبلاگه من بزن شاید که فرجی بشه . الله اکبر .

ابوالفضل شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:05 ب.ظ http://mangozashteman.persianblog.com

سلام داستان زیبای بود خیلی خوشحالم دوباره این وبلاگ براه افتاد

کودک ۱۸ ساله دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:40 ق.ظ http://pink-pride.persianblog.com

داستانی که نوشته بودی با اسم بلاگت کاملا نتضاد ...البته زندگی همه ی آدم ها گاهی پر از تضاد می شود...

علی۱۷ جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:03 ب.ظ http://a3del.persianblog.com

سلام من قدرت بیان خوبی ندارم فقط از این که این داستان رو خوندم جند تا درس گرفتم که اگه برای خودم بمونه بهتره .....

گلناز دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:05 ب.ظ http://2kalepok.persianblog.com

che ahange ghamangiziii

(¯`·._.•مصطفی•._.·´¯) دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:25 ب.ظ http://eshghegomshode.persianblog.com

ســــلام ستاره کاش اینو نمینوشتی کاش آپدیتت یه جوره دیگ بود آخه اینو که نوشتی همون چیزیه که منو چند سال آزار میده من سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ولی تو نزاشتی..... ستاره بد جور حالم گرقته شده نمی دونم اون آپدیت قدیم منو خوندی (دو سال شد) من رفتم باز دوباره خوندمش همه خاطره ها واسم زنده شد.. این داستان بود که نوشتی فقط اولش طرز آشناییش فرق داشت....ای خدایا

بابک دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:54 ب.ظ

سلام ستاره جونم، خیلی دلم برات تنگ شده، نمی‌خوای چیزی بنویسی؟ :(

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:14 ق.ظ http://www.shab47311.persianblog.com

من حال سمیرا را درک می کنم چه حال سختی
آدم فقط جسمش زنده است روحی وجود نداره سرگذشت مشابه با سمیرا داشتم منهم سفر با من چه کرد .........

پویا یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:24 ق.ظ http://www.sunsit.persianblog.com

سلام عزیزم.نوشتت رو خوندم خیلی درددناک بود.امیدوارم واسه هیچکی اتفاق نیوفته.موفق و پیروز باشی.بای بای

سارا جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:43 ق.ظ

داستان غم انگیزی بود اول انتظار داشتم سمیرا و آرش به هم برسند ولی وقتی داستان تموم شد ۲ـ۳ ساعت فکر می کردم:((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد